حقیقتی بقلم شهلا
به نام آنکه هم عشق،هم عاشق وهم معشوق است
بغض کرده وبه یک گوشه خیره مانده بود.نمیدانست چه کند،از یک طرف دلش و لیلا مانع این کار میشدند،از طرف دیگر حرف مردم واصرارخانواده اش او را مجبور به این کار می کردند.ناگهان زنگ در به صدا در آمد،خلوتش شکست،از پنجره بیرون را نگاه کرد.خواستگارها بودند.یاد روزی افتاد که احمد به خواستگاریش آمد.مادر احمد چند سالی بود که اورا زیر نظر داشت.احمد پسری بود که همه دختران آرزوی همسریش راداشتند.به همین دلیل مریم خوشحال و راضی بود و عروسیشان خیلی زود سرگرفت.
دوسال بعدش لیلا به دنیا آمد و یک سال بعدش احمد به جبهه رفت وتا امروز برنگشته بود.البته آن روز پدر و مادرش هر دو زنده بودند.زن برادرش اورا صدا زد و از فکر و خیال بیرون آورد.به اصرار او لباس نو پوشید، انگار که دارد کفن می پوشد.دستش از آستین لباس رد نمیشد.گویی لباسش هم میلی به این کار نداشت.هرچه اصرار کرد منصور (برادرش) راضی نشد که به آنها جواب رد دهد.
وقتی خواستگارها نشستند ، مریم چای آورد. چشمهایش پر از خون شده بود.نمیتوانست بغضش را بشکند. وقتی که خواهر مسعود به او میگفت: زن داداش دلش می خواست او را خفه کند.خب زن داداش برید باداداش حرف هایتان را بزنید. به اصرار خواهر مسعود رفتند و با هم حرفهایشان را زدند.البته حرف فقط برای مسعود بود. مریم که حرفی برای گفتن نداشت، تمام حرفهایش در چهره اش نمایان بود. مسعود بیرون آمد و به خواهرش گفت: من همه حرف ها و برنامه هایم برای آینده را گفتم ولی مریم خانم چیزی نگفت، مریم دیگر چیزی برای گفتن نداشت. آخه به نظر همه این که هشت سال به پای یکی بنشینی مسخره می اومد.
خواهر مسعود: خب، مبارکه. سکوت علامت رضایته دیگه داداش ؛ زن داداشم یخورده ناز داره.
وقتی منصور پرسید مریم نظرت چیه؟ مریم سکوتی طولانی کرد و گفت: آخه، منصور : آخه نداره دیگه، از این یکی نمیتونی هیچ عیب و ایرادی بگیری .
خواهر مسعود: پس ما فردا شب میایم برای قرار و مدار عقد و عروسی.
اینو که گفت صورت مریم سرخ شد یکدفعه صدای گریه لیلا درآمد. تمام این مدت لیلا از کنار در به مادرش مریم نگاه میکرد، مریم وقتی او را دید از خجالت آرزو کرد که ای کاش زمین دهن باز کند و او را ببلعد.از نظر مریم این کار ظلم در حق لیلا بود. رفت داخل اتاق وقتی آن حال لیلا را دید بغضش ترکید انقدر گریه کرد که آب در بدنش خشکید. وقتی از اتاق بیرون آمد مهمان ها رفته بودند. به ساعت نگاهی کرد یک نصف شب بود. او چهار ساعت بود که گریه می کرد. کمی ارام شده بود. ولی بازم به یاد احمد که می افتاد دلش می گرفت. مرور خاطرات مشترکشان مثل زندگی و فکر ازدواج با دیگری عین جان کندن بود. دلش می خواست هیچ وقت صبح نشود.چون شروع یک روز دیگر مساوی بود با قرار و مدار ازدواج او با مسعود. خوابش هم نمی برد. این درد او را بی خواب کرده بود. رفت دو رکعت نماز بخواند تا شاید آرام بگیرد، یا گلایه اش را به گوش خدا برساند.خیلی دعا کرد تا اثری از احمد پیدا شود.سر نماز خوابش برده بود وقتی بیدار شد دید لیلا به مدرسه رفته ونماز صبحش هم قضا شده.زن برادرش صدا زد:مریم پاشو کارمون زیاده امشب مسعود اینا میان واسه قرار مدار عروسی،بجنب باید بریم خرید.از همه لجش گرفته بود.انگار همه دست به دست هم داده بودند تا اورا از عشقش دور کنند.باهمین فکرو خیالات شب رسید شبی ک مریم ارزوی کن فیکون شدن دنیارا داشت تا نرسد.همه حرفهایشان را زدند مهریه را هم تعیین کردند.قرار شد لیلا هم با انها زندگی کند.فقط تاریخ عقد و عروسی ماند.خواهر مسعود گفت:مریم جان من تقویم را دیده ام اخرهمین هفته میلادامام حسینه بنظر من روز خوبیه برا عقد نظر شما چیه؟مریم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.مسعود گفت:خیلی خوبه مریم هم راضیه.خواهر مسعود:پس فردا آماده باشید تا برویم حلقه و بقیه وسایل رو بخریم.بازم مریم سکوت کرد اینبار زن داداشش گفت:باشه حتما.مریم فکر میکرد اونا میخوان از دستش راحت شن ولی تنهایی و افسردگی مریم داشت همه رو آزار میداد.وقتی صبح داشتن واسه خرید می رفتن لیلا گریه کنان گفت:مامان میخوای عروسی کنی،منتظر بابا نمیمونی؟ لیلا نمی دانست که چه در دل مادرش میگذرد او به قدری ناراحت بود که مرگ برایش شیرین تر از این ازدواج اجباری بود. با لاخره روز عید رسید عقد را در خانه منصور برگزار میکردند.مریم آشفته بودَ، شب خواب احمد رو دیده بود. ولی نه مثل دفعات پیش متفاوت تر از بقیه خواباش بود.وقتی داشت می رفت آرایشگاه لیلا جلو راهش رو گرفت و گفت: مامان تو رو خدا نرو، امشب بابام میاد اینو شب خودش بهم گفت. این حرف لیلا مریم را آشفته تر کرد تاجایی که داشت با پای برهنه سوار ماشین میشد. منصور گفت: چیکارداری میکنی، کفشات کوپس.چیزی راجب خوابش به آنها نگفت چون برای آنها چیز عجیبی نبود از وقتی که احمد رفت و دیگر برنگشت زیاد از این خوابها دیده بود.اینبار لیلا به منصور متوسل شد: دایی تورو خدا،نذارید مامانم بره بابام برمی گرده. منصور کنترل خودشو از دست داد و شروع کرد به اشک ریختنَ، این کارش بهونه شد واسه بقیه هم تا به خاطر غمِ لیلا ببارن. ظاهرا به خاطر لیلا گریه می کردن ولی خودشون هم می دونستن غم مریم بزرگتره. مریم هم به خاطر خودش وهم به خاطر لیلا رفت تا برای آخرین بار از ستاد خبری بگیرد. ولی آقای شریعتی بازم جواب منفی داد و مریم در اوج نا امیدی بیرون اومد.بالاخره شب شد.بهترین شب زندگی همه و پر درد ترین شب برای مریم. مریم و مسعود باهم اومدن داخل، اولین کسی که دید لیلا بود ؛ دیدن اون داغ مریم رو ده چندان میکرد. دلش گر گرفت مثل انبار باروتی که کبریت بندازی داخلش. مریم سر سفره عقد نشست.لیلا بازم شروع کرد به التماس که زن داییش او را از اتاق خارج کرد تا شاید آرام شود.
عاقد شروع کرد به خواندن خطبه:
سرکار خانم مریم مرادی آیا وکیلم شمارا با مهریه یک جلد کلام ا…مجید ،یک شاخه نبات،آینه و شمعدان،و چهارده سکه تمام بهار آزادی به عقد آقای مسعود خانی در بیاورم؛ مریم سکوت کرد.
خواهر مسعود: عروس رفته گل بچینه.
برای باردوم……عروس رفته گلاب بیاره.
برای بار سوم…………………….
اینبار بار آخر بود، دیگه باید بله رو می گفت.در تمام مدتی که عاقد خطبه میخواند مریم زیر لب آیت الکرسی را زمزمه میکرد. لب جنباند که بله را بگوید که صدای زنگ در او را متوقف کرد.همه ساکت شدند.مرغ دل مریم باشنیدن صدای زنگ پر زد.چنان خوشحال شد که گویی میداند چه کسی پشت درد است. لیلا بدو بدو رفت و در را باز کرد،پشت درد مرد ناآشنایی را دید با نا امیدی سلام داد.مرد گویی که لیلا را می شناسد از او سراغ مادرش را گرفت. وقتی مریم مرد را دید از ذوقش دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. او را می شناخت رفیق گرمابه و گلستان احمد بود.دفعه آخر هم باهم رفتند.دو روزی بود که آزاد شده بود.نامه احمد که سفارش کرده بود به دست خود مریم برسه رو که به مریم دادهمه با تعجب به اون نگاه میکردن به چشم خودشون داشتن واقعی شدن خوابای مریم رو میدیدن.
دستای مریم می لرزید و نمیتونست نامه رو باز کنه.منصور نامه رو از اون گرفت، باز کرد و به دستش داد:
به نام خدا
سلام مریم عزیزم حالت خوب است؟ حال دخترمان لیلا چطور است ؟ حتما خیلی بزرگ شده و به مدرسه می رود. مریمم دلم برایت تنگ شده.برای همه تان.
قرار است تا آخر اسفند اسرای باقی مانده را هم آزاد کنند.ببخشید که در این مدت بی خبرت گذاشتم،آخر……………
خدانگهدارتان،احمد..