نوای مریم
به نام غریبی که غریبانه دوستش دارم
این جا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیرمن نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است.
نمی سوختیم
نمی گریستیم
و نمی مردیم اگر سنگ نبودیم…
صدایی که می امد صدای العطش بود و صدای هل من ناصر ینصرنی حسین…
گوشی سمیع نبود و چشمی بصیر تا سوز نینوا را به ساز بنشیند.
نمی دانم کجاست؟؟
آن واژه ای که ترجمان احساسات باشد و راز دل را فاش سازد.
کاش میشد گفت از درد درون
دردی که هیچ درمانی ندارد…
کاش میشد گفت از خزان خزانی که هیچ بهاری ندارد…
حسین من
بس که این روزها گفتم و پاره کردم خسته ام خسته از واژه های لالم
کلمات را یارای احساسات من نیست…
نه زیبای من یادم باشد برایت بنویسم اسم قشنگت با چند کلام قبل و بعد آن دست نخورده مانده…
کاش میشد بنوازمت…
یا به سبک آدم های آن طرف تاریخ حرف هایم را برایت نقاشی کنم.
حسین من
دلم میخواهد اشکی بریزم از اشک یک دشمن بر مزار دشمنش می دانید یعنی چه؟؟
فکر می کنم هرکس در زندگیش مشتی عظمت پنهانی دارد که دشمنانش منکر آن هستند.
و یا طرحی بریزم
از اشک رنگ ها فریاد آن اشک را منعکس کنم که چرا جنگ نگذاشت دشمنان تو سالم بمانند تا به عظمت پنهانی ات
معترف بمانند.
از یک کوه یک کوه انسان آفرین.
از فرات فراتی که تشنگی هدیه ی اوست و چه با غرور موج هایش را بر ساحل بلا می کوبد.
احساس می کنم که قایق وفا در او غرق شده و بی وفایی را به رخ ساحل بی چاره می کشد.
از یک سوال پیش تر ها از خدا بی خبران می گفتند: که آب روشنی است من هزاران بار در لحظه از خود می پرسم که چطور دلش آمد آن
گاه که دستان عمو با التماس سمتش رفت و تصویر شش ماهه ی رباب و کودکان خسته روی روشنی اش افتاد
و چه بی رحمانه چشمانت را بستی و یا دیدی و نخواستی که ببینی…
از هفتاد و دو تن انسان که شاید قرار بود پدر شوند طرحی از چشم منتظر به تولد ودر آن اشک نگران زنی آبستن را نشان دهم که
نمی داند وقتی فرزندش به دنیا آمد و پدرش را خواست چگونه به طفل شیرخواره اش بفهماند
که جنگ عاشورا بی پدر و مادرتر از آن بود که برای تو پدری تعیین کرده باشد.
از یک خواهر آسمانی طرحی از یک جسد دو پاره و فریاد زینبت را مجسم کنم که با هیچ زبانی نمیتواند بفهماند که مرا در هر طرف نگاه دارید
نیمی دیگر من طرف دیگر است من هم پای حسین را دوست دارم و هم سرش را
پاهایش را شب هایی که سر بر زانوهایش میگذاشتم و سرش را که روی پای مادرم می گذاشت.
و اگر خواستم نامی بر این طرح بنویسم بگذارم چند نقطه چین…
دلم میخواهد طرحی بریزم از کربلا کربلایی که هیچ خطی به نام مرز از هیچ دیاری جدایش نکرد
طرحی که در آن فریاد بزنم حسین در قلب من است.
طرحی بنویسم از یک گهواره و در کنار آن گهواره آخرین طرحم را بریزم.
طرحی بریزم از دنیا به صورت یک پستانک و بعد آن پستانک را به لبان دنیا ندیده ی آن کودک بدهم.
بگذار آن پستانک یعنی طرح دنیا آن کودک را مثل همه ی آدم های دنیا گول بزند…
و در بلندای آن طرح بنویسم: حسین جان تو در وحشی ترین ادوار تاریخ قلب خود را چهل پاره زیر پای حقیقت ریختی
و شب های خودت را همانند پدرت مولایم علی علیه السلام با بیداری های پایان ناپذیر به هم آویختی.
تا بشر ببیند آن چه دیدنی است…
تا بشر بفهمد آنچه فهمیدنی است…