معجزه قرآن
آرام در را باز کرد دیگر از ان شور و شوق گذشته اش خبری نبود یاد اونوقتایی افتاد که با سر و صدا و خنده وارد خونه می شدند . چند شب بود که نخوابیده بود . از سردرد نمی توانست رو پاش بایسته ، چند تا آرامبخش خورد بلکم خوابش خوابش بگیره و وقتی بیدار میشه این کابوس تمام شده باشه . طبق عادت همیشگیش رو کاناپه دراز کشید و تلوزیون را روشن کرد . به هر شبکه ای که میزد قران سر گرفتن مردم رو نشون میداد . یه لحظه رفت تو فکر ؛ که چه خبره ؟ چرا همه شبکه ها یه چیزو نشون میدن ؟ اونم قران سر گرفتن !
به نظرشغیر عادی بود ، کمی فکر کرد ؛ یاد مادربزرگش افتاد ؛ شب قدرا تو خونشون احیا می گرفتن ، قرآن به سر می گذاشتن ، فهمید که شب قدر است . تو همین فکرا بود که خوابش برد . دم دمای صبح بود که با هراس از خواب بیدار شد ، اینقد حول کرده بود که صورتش خیس عرق بود . کمی با خودش کلنجار رفت تا بلکم خوابشو با ربط دادن به چیزایی که شب قبل از تلوزیون دیده توجیه کنه.
از خسته گیش کم نشد که هیچ ، زیاد هم شد . بلند شد دوش گرفت و لباسشو عوض کرد ، دلش ضعف می رفت رفت سر یخچال ولی فقط نگاه کرد ، مگه تو این وضعیت چیزیم از گلوش پایین می رفت . در یخچالو بست واز خونه زد بیرون ؛ به سمت جایی که این چند وقت شده بود خونه امیدش ، به جای خونه ای که با هزار امید و آرزو دایر کرده بودند .
مستقیم رفت سمت اتاقی که مجید چند وقته رو توش خوابیده بود . یه خورده بالا سرش نشست و باهاش حرف زد از همه چیزگفت : کارای کارگاه ، بچه دار شدن مونا و…
رفت تا با دکترش صحبت کنه ، حرفای دکتر شد نمک روی دل زخمیش.
میشد و از دست اون کاری بر نمی امد.به گفته دکتر حال مجید رو به وخامت می رفت.این چند روزو یه قطره اشکم نریخته بود ولی دیگه نمیتونست رو قولی که به مجید داده بایسته.اینباربارید،اشک ریخت تا بلکم این اشکها شوند آبی برروی آتش دل پریشانش.
بعد آروم شدن رفت تا کمی به مجید برسه و تختش رو مرتب کنه.اینقد ضعف روحی و جسمی رو تحمل کرده بودکه خوابش برد.بازم با پریشانی بیدار شد.
همون خواب شب قبل رو دیده بود.بازم خواب دید ک رو تخت بیمارستانه و کل صوزتش باندپیچی شده.مادر بزرگش بالا سرش نشسته گریه میکنه و قران می خونه.از در داشت می نالید،مادر بزرگش زل زد تو چشماش و گفت:قران بخوان تا نجات پیدا کنی>می دونست که بی دلیل نیست که هر وقت می خوابه این خواب رو می بینه.دیگه می ترسید که بخوابه،کل روزشو با فکر کردن ب همین چیزا گذزوند.شبم که خوابش نبرد.بازم روز از نو روزی از نو.روز وشبایی که پر از درد بود.مجید فقط دردجسمش رو داشت،ولی اون هم جسمش هم روحش در عذاب بود.رفت خانه تا آماده بشه وبره به کارگاه سری بزنه.وقتی به کارگاه زسید همه می پرسیدند:پس خانم،آقای مهندس کی از سفر برمی گردن؟فلان قطعه شکسته،فلانی سفارشارو می خواد>اینم میگفت:بر می گرده چند روز دیگم صبر کنید.به کسی نگفته بود که چه اتفاقی برای مجید افتاده.حتی خودش هم قبول نداشت این اتفاقات رو.سفارش قورمه سبزی داد غذای مورد علاقه مجید،یخورده با حسرت نگاش کرد،چند قاشق بیشتر نتونست ازش بخوره بد انداخت تو سطل آشغالی.رفت بیمارستان دیگه شب شده بود.صندلی رو بازکرد وروش دراز کشید،به سختی خوابش بردبا این همه خستگی وگرفتاری خواب خیلی لذت بخش بود،ولی کاش این اتفاقات نیافتاده بودتا لذتشم واقعی بود.صبح سرحال از خواب بیدار شد بعد مدتها خواب راحت و بدونه کابوسی داشت.پاک یادش رفته بود که دو روز گذشته چه خوابی دیده بود.بازم یک روز تکراری،مرتب کردن سروصورت وتخت مجید،گزارش کارگاه،تعریف کردن اتفاقات روز گذشته،امروزشم مثل چند روز گذشته گذروند.رفت پیش دکترتا ببینه حال شوهرش چطوره با حرفای دکتر وا رفت، وضعیت مجید وحشتناک بود. دکتر می¬گفت: خون تو مغزش لخته بسته، امکان داره هر لحظه دچار مزرگ مغزی بشه تاب نیاورد و همون جا افتاد. وقتی چشم هاشو باز کرد رو تخت بود وبه دستش سرم وصل کرده بودند، اینجوری حال بهتری داشت، بهتر میتونست وضعیت مجید رو درک کنه. حدود یک ساعت اینا از به هوش اومدنش می گذشت که دکتر مجید اومد بالا سرش و ازش خواست که صبور باشه، فقط گریه می¬کرد که بهش یه راهکار نشون بده کجا ببرتش که خوب بشه، بره کدوم کشور… دکتر کمی مکث کرد، نمی دونست بگه یا نگه چون الهه رو میشناخت. دوست خانوادگی بودند میدونست که با اینطور چیزا یا به قول الهه: خداییات، رابطه خوبی نداره و در برابرش گارد میگیره، سر قضیه سرطان پدرش خیلی تلاش کرده بود ولی به نتیجه ای نرسیده بود و پدرش رو از دست داده بود. بعد اون الهه که نه سال بیشتر نداشت کلاً از خدا رو برگردونده بود و با هرکس که در این مورد حرف میزد برخورد می کرد. دکتر سماواتی دل رو به دریا زد و گفت: ببین الهه جان در این مورد خاص کاری دیگه از من و امثال من بر نمیاد. الان فقط یه معجزه میتونه مجید رو برگردونه، دکتر خوب میخوای، فقط خدا. دعا کن، دست از لج بازی بردار، این بار رو حداقل دست از این کارات بردار، الان چاره ای جز کمک خواستن ازش نداری. طلسم قهر بیست ساله رو بشکن،دعا کن،قران بخون.اسم قران رو که آورد الهه همچین سرشو بلند کرد که دکتر قالب تهی کرد.بعد رفتن دکترالهه رفت تو فکر بدشم نمی اومد ببینه ک این خدایی که مردم ازش دم میزنن چیکار میتونه بکنه.رفت ازنماز خونه یه قران برداشت و بعدشم رفت بالا سر مجید نشست به قران خوندن.اولش خیلی گیر داشت ولی کم کمک را افتاد،به هر حال توی خونه واده ای بزرک شده بود که همه یه پا قاری بودن.احساس میکرد وقتی داره میخونه کسی هم باهاش تکرار میکنه.اینقد غرقشده بود که گذر زمان رو احساس نکرد.یه لحظه سر بلند کردو دید که بله نصف شب شده.مثلا امشب میخواست بره کارگاه و تا صبح به کارای عقب افتاده رسیدگی کنه.تو همین فکرا بود که با صدای وحشتناک بوق دستگاههای متصل به مجید به خودش امد،بعدشم که چندتا دکتر و پرستار ریختن تو اتاق و اون رو بیرون کردن.گریه میکردو داد میزد:این بود اون خدایی ک ازش دم میزدید،دکتر میگفتی قران بخونم که زودتر ازم بگیرتش.واسه الهه پاستوریزه و حساس دیگه چیزی اهمیت نداشت،همونجوری جلو اتاق نشسته بود رو زمین و زجه میزد.دیگه نا واسش نمونده بود،دکتر سماواتی از اتاق خارج شد و امد روبروش وایستاد،سرشو بلند کردو به دکتر زل زد از صورت دکتر نمیشد چیزی فهمید.چرا غمگین نبود؟مثلا بهترین دوستش بود!دکتر لبخند زد و گفت:نمیخوای ببینیش؟الهه واقعا دیگه هنگ کرده بوداین چرا میخنده؟دستشو گرفت به لبه دیوار و بلند شد،آروم آروم رفت سمت اتاق مجید،از چیزی که میدید نزدیک بود ذوق مرگ بشه.علایم حیاطی مجید برگشته بود و با لبخند بی جونی نگاه الهه می کرد.دکتر دوس داشت اونارو تو این وضعیت تنها بذاره،ولی از طرفیم دلش میخواست به الهه تشری بزنه.رفت تو اتاق و رو به الهه گفت:دیگه چرا گریه میکنی،من موندم این اقا مجید چجوری خوب شد،اخه خدای ما که از این کارا بلد نیست.مجید خیلی اصرار کرد که بره خونه واستراحت کنه،ولی زیر بار نرفت وگفت میره تا تو نماز خونه بخوابه.چند سلعتی از خوابش میگذشت که صدای قران خوندن شنید.بیدار شدو دید که همه قران به سر گرفتن.از یه خانمه پرسید که چه خبره،خانمه گفت:که شب قدره،یخورده فکرکردشب قدر که چند شب پیش بود.یادش اومد که شب بیست وسومه سومین شب قدر،به همین چیزا فکر میکرد که نشسته خوابش برد.دم دمای اذان صبح؛حدود ساعت پنج بود که گوشیش زنگ خورد.نادری بود؛نگهبان کارگاه،بامنومن وترس گفت که:اتاق مدیر آتیش گرفته و چند قسمت دیگه از کارگاه رو هم سوزونده.الهه مات موند دیگه نمی دونست چی بگه،مگه میشه،فقط تونست بگه الحمدلله.نادری تعجب کرد،باید طبق معمول دادو بیداد می کرد،چندبار صداش کرد ولی جوابی نشنید،قطع کرد.جایی که اون قرار بود توش باشه الان آتیش گرفته بود.لحظه به لحظه خوابش تعبیر می شد.اینو فهمید که قران خوند تا مجید و نجات بده ولی خودش نجات پیدا کرد.فکر کردن بهشم به دردش می اورد.اگه واس قران خوندن نمونده بود الان وسط آتیش جزغاله شده بود.انتظارمنتقل شدن به بخش مجیدو میکشید تاهمه چیزو واسش تعریف کنه.وقتی داشت واسه مجید تعریف میکرد گوله گوله اشک میریخت.الهه دیگه دختر بچه معتقد بیست سال پیش بود…..
.پایان
“ سرکار خانم شهلا میر احمد پور از طلاب پایه چهارم”