سالهای سوخته
سالهای سوخته
هوا گرفته بود وپاهایم توان حرکت نداشت دل طوفانیم مرا این بار خودش برسر خاک عزیزانم کشانید.آهای سردم حکایتی جز پشیمان شدن وحسرت خوردن از گذشته را نداشت، گذشته ای که گذشت ولی بد گذشت. انگار آسمان برای یک لحظه دلش برایم سوخت وشروع کرد به نم نم باریدن .حس غریبی گلویم را فشرد وشانه های به اصطلاح مردانه ام زیر غم بی کسی لرزید، انگار سیل اشکهایم داشت صورت شرمنده ام را پاک می کرد؛ کاش می شد زمان برمی گشت وشرمنده خدا وپدر ومادر وخانواده ام نمی شدم. آه وافسوس !آه وافسوس من ماندم وکوهی از تنهایی ودرد،آه وافسوس من ماندم ویک عمر حسرت وپشیمانی که راه جبرانی باقی نمانده بود! انگار همین دیروز بود،زود گذشت ولی سخت، آنقدر سخت که من 36 ساله را به اندازه 50 سال پیرم کرد.
من محمدرضا صالحی ، تنها اودلادحاج قاسم صالحی معروف، یکی از خیرین بزرگ شهر که همه احترام خاصی برای او قائل بودند وبه اسمش قسم می خوردند پدر در کار صادرات وواردات فرش بود ویکی از تاجران موفق؛ وضع زندگیمان عالی بود ونصف در آمد پدر صرف امور خیریه می شد ونصف آن خرج زندگی وپس انداز وهیچ کس معترض نبود حتی مادرم! چرا که مشوق اصلی پدر،خودش بود.هیچ کدامشان دلبسته ی مال دنیا نبودند واگر خانه وزمین ومغازه وپس اندازی بود به قول خودشان فقط برای من وآینده ام بود. از موقعی که چشم باز کردم در رفاه وآرمش کامل بودم مدرسه ی خصوصی، ماشین های مدل بالا و…در تعطیلات تابستان همراه پدر به مسافرت های خارجه می رفتم طوری که به زبان انگلیسی وعربی وهندی وآلمانی تسلط کامل داشتم وبرای این موفقیتم حسادت همه را نسبت به خودم به وضوح احساس می کردم.عاشق کار پدربودم، وقتی دیپلم گرفتم پدر که به استعداد وعلاقه ام آگاه بوددوست داشت که جایش را بگیریم و وارد بازار کار شوم مخالفتی بادرس نخواندم نکرد ومن که 18 سال بیشتر نداشتم وارد بازار کار شدم ولی چون قبلا تجربه داشتم موفقیتم روز به روز بیشتر می شد واین باعث خوشحالی پدرومادرم علی الخصوص خودم می شد یک سال از شروع کارم می گذشت که در مسافرت به آلمان با دختری به نام مریم آشنا شدم؛دختر خوب ونجیبی به نظر می رسید، از حرفهایش فهمیدم که تنهای تنهاست وبه قول خودش بچه طلاق است ومادرش با یک ایرانی مقیم آلمان ازدواج کرده بود واو به ناچار در کنار آنها زندگی می کرد، چون کسی را نداشت که پیشش بنلند از میان حرفهایش فهمیدم که عاشق ایران است ورد آلمان مجبورا زندگی می کند در طی چند ملاقاتی که با او داشتم عاشقش شدم، آری عاشق دختر 16 ساله ای که برایم مقدس بود.وقتی که از او جواب بله را گرفتم پدر ومادرم را در جریان گذاشتم.مادر از شدت خوشحالی گریه می کرد وپدر آرام وقرار نداشت.من ومریم با موافقت خانواده اش به ایران آمدیم ودر یک مراسم با شکوه اما ساده به عقد هم در آمدیم .مادر عاشق مریم بود ومریم عاشق پدرومادرم.وقتی پدر گفت:که برایمان خانه ای جدا به عنوان هدیه ی عروسی خریده است که در آن جا زندگی کنیم،مریم که اشک در چشمانش حلقه زده بود با لباس سفید عروسی خود را به مادرم رساند ونگران گفت: که نمی خواهد جدای از آنها زندگی کند دوست دارد کنار هم باشیم چرا که عاشق محیط گرم وصمیمی است.مادر از معنویات تا هنر خانه داری را به مریم یاد می داد وهرکس به خانه ی ما می آمد باور نمی کرد که مادر ومریم، عروسومادر شوهر باشند چون آنها بیشتر شبیه مادر ودختر بودند واین باعث خوشحالی من بود.پدر وقتی ازبابت سروسامان گرفتن من خیالش راحت شد گفت که می خواهد خودش را باز نشسته کند وبرای آخرتش کار کند.
وقتی میدان کار وتمام حساب وکتابها رابه دستم داد روبه رویم نشست وگفت : دوست دارم مثل دوتا مرد باهم حرف بزنیم ،می دانی که هیچ وقت زندگیم را با حرام قاطی نکرده ام حالا که افسار کار به دستت داده ام از تو می خواهم خیلی مواظب باشی نکند خدای نکرده حرص وطمع وجودت را بگیرد وآن چه نباید شود بشود، نکند اسیر وسوسه های شیطان شوی ودل بسته ی مال دنیا ، که به ولای علی قسم اگر مال دنیا ارزشش را داشت امام به خاطرش آن همه سکوت نمی کرد، حسین به خاطرش جانش را نمی داد.پدر حرف میزد واشک از چشمانش که حکایت از خدا ترسی او بود،جاری می شد.برخاستم وبه طرفش رفتم وشانه های مردانه اش را که می لرزید گرفتم وگفتم: حاج قاسم بهم شک داری؟! در جوابم گفت: از شرمنده شدن پیش خدا واولیائش می ترسم : نکند کوتاهی وغفلتم ذر یک جایی کار دستم بدهد.آن روز منظور پدر را نفهمیدم من خامو بی تجربه چگونه می توانستم حرف مرد پخته ای را که هر لحظه وثانیه اش فقط ذکر ویاد خدا بود بفهمم. یک سال گذشت تا این که مادر خبر داد مریم حامله است نمی دانید چه غوغایی در خانه به پا بود هیچ کس در پوست خود نمی گنجید ،به سرعت برقو باد 9 ماه گذشت آن موقع من آلمان بودم با صدای تلفن مادر از خواب پریدم اشک شوقش وتن صدایش آمیخته به خوش خبری بود گفت: محمدرضاجان عزیزدلم کجایی؟ مژدگانی بده مریم فارغ شده ویک دختر خوشگل به دنیا آورده بی قرار توست بهت نیاز داره خودت را سریع به ایران برسان.یک لحظه احساس عجیبی برایم دست داد حس قشنگ پدر شدن، وای خدایا چه حس خوبی بود ! به هر زحمتی بود خود را به ایران رساندم این بار مریم مادرانه ولی باهمان محبت لطیفو ظریفش به پیشوازم آمد وگفت: چرا اینقدر دیر کردی پدر مهربان؟ مادر بچه را بغلم داد وگفت: چرا ماتت برده عزیزم ؟ نکنه هنوز باور نمی کنی که پدر شده ای ؟ اشک شوق در چشمانم حلقه زد مادر دوباره گفت: نگاهش کن یکی می خواهد از خودش مراقبت کند حالاواسه من شده بابا! همه خندیدیم .یک شب با دعوت چند فامیلو آشنا جشن کوچکی گرفتیم ودخترم را ثمین نامیدیم.
روزها باتمامی خوشی هایش که انگار دنبالش می کردند می گذشت تا این که چرخ روزگار از سر حسادت برعکس مرادم چرخید.پدر در اثر سکته مغزی فوت کرد.مریمو مادر حال وروز خوشی نداشتند ومن که مرد خانه بودم باید آرامشان می کردم.سیل جمعیت در مراسم خاک سپاری پدر موج می زد وچشم های گریان حکایت از داغ بزرگی می کرد.چه راز ها که با مرگ پدر فاش نشد در حالی که من از هیچ کدامشان خبر نداشتم یکی می گفت: مرحوم هر ماه بیست میلیون در حساب فلان یتیم خانه می ریخت و…ومن تازه فهمیدم چه گوهری را از دست داده ام. یک روز که داشتم به حساب وکتابهایم می رسیدم مادر با یک استکان چای پیشم آمد وبا آرامش تمام گفت: خسته نباشی عزیزم ، خودت را زیاد خسته نکن.سرم را بلند کردم وگفتم: نمی دانم چرا همش دارم ضرر می کنم؟مادر گفت: توکلت به خدا باشد درست می شود پسرم تنت سالم باشد.حالا بلند شو یکم به خودت برس مهمان داریم.حاج آقا سماواتیو حاج آقا حسینی الانه که برسند.باتعجب علت آمدنشان را پرسیدم مادر گفت: عجله نکن .نیم ساعت بعد مهمانها آمدند بعد از تسلیت مجدد وهمدردی با ما، مادر پاکی را آورد وبه دست حاج آقا سماواتی داد آهی کشید وگفت : وصیت نامه ی مرحوم حاج آقاست. راستش من جا خوردم انتظار نداشتم پدر وصیتی بکند چون احتیاجی به این کار نبود چرا که تنها وارثش من بودم. حاج آقا سماواتی شروع کرد به خواندن وصیت نامه:
إنا لله و إنا الیه راجعون …خواندوخواند تا رسید بع قسمت اصلی وصیت نامه، خانه را به اسم مادر زده بود ، ویلا وباغ در شمال را به نام ثمین و مریم زده بود وزمینی را که ارزش وقیمتش به کل زندگیمان می ارزید وقف یتیمان وشیرخوارگان ومابقی ثروتش را به نام من کرده بود.
انگار کر شده بودم وچیزی نمی شنیدم وقف؟؟؟؟؟ انتظار داشتم پدر آن را به من ببخشد آن هم در این وضعیت که بدهی از سرو کولم بالا می رفت اعصابم خورد شده بود وعصبانیت تمام وجودم را گرفته بود باصدای حاج آقا حسینی به خودم آمدم با تعجب پرسید محمد رضا جان چیزی شده شده؟ چرا رنگو رویت پریده؟ با همان حالتم گفتم: زمینی که گفتید چی شد؟؟ حاج آقا سماواتی لبخند زنان گفت: وقت بی سرپرستان شده تا با کمک سایر خیرین آسایشگاه بسازندخداوند حاج قاسم را را رحمت کند با این کارش آخرتش را خرید. خنده ای تلخ کردم وصدایم را کمی بالا بردمو گفتم: آره آخرتشو خرید ولی به قیمت نابود کردن زندگی من! من که وارثشم حقم بیشتره یا گدا گشنه های تو خیابون؟؟ حاج قاسم زحمت کشیده می خواست این چندر غازی رو که برام گذاشته رو هم وقف می کرد!!! اون که همه چیز را بخشیدهچرا فکر الان منو نکرده که قرض از سرو کلم میره بالا؟؟؟ مادر با نگرانی گفت: پسرم چت شده چرا اینطوری میکنی؟ برای اولین بار سر مادرم فریاد کشیدمو گفتم بس کن دیگه از نظر من این وصیت نامه یه چیز چرتو پرتیه حاجی هزیان نوشته. حاج آقا سماواتی گفت: پسرم آروم باشو صداتو بیار پایین انگار شما داری هزیان میگی شما باید طبق نظر حاجی عمل کنی. دوباره گفتم: مگه از روی جنازه من رد بشیدو زمین رو وقف کنید.حاج آقا حسینی گفت: پسرم از خدا بترس مرحوم حاجی برات کم نذاشته!!
عصبانیتم غیر قابل کنترل بود گفتم: بفرمایید بیرون از خونه، اصلا کی گفته تو زندگی خصوصی مردم دخالت کنید؟ ورثه منم هرکاری بخواهم میکنم اصلا می خواهم کل این زندگی رو آتیش بزنم به شماها چه؟؟؟ مادر گریه کنان گفت : بس کن حرف نزن کاری نکن که بعدا پشیمان شوی !!!
خلاصه آن روز با تمام بدیو بی احترامیهایم تمام شد.از آن روز به بعد مادر از اتاقش بیرون نیامد مریم شدیدا از دستم دلخور بود. دلم برای حرف زدنهایش ، خنده ها وگریه هایش تنگ شده بود تا این که یک روز مادر شکسته تر از همیشه که انگار از دست سکوت وتنهایی خسته شده باشد با کاسه ی التماس پیشم آمد در حالی که قاب چشمانش زمین را نشانه گرفته بود وخورشید نگاهش بر من نمی تابید وسردی نفسهایش وجودم را می آزرد وبا صدایی که پر از خستگیو گلایه بود گفت: حاج آقا سماواتی این جا بود می گفت: حاجی چند بار آمده به خوابش، شاکی بوده که چرا به وصیتش عمل نکرده ایم!! سکوتی تلخ کرد وادامه داد اون الان تو عذابه می دونی این یعنی چی؟ از جایم با عصبانیت بلند شدم وگفتم: این سماواتی زندگی نداره؟ بهش حق می دم لقمه ی گنده ای را دارد از دست می دهد پول زمین میلیاردی است واین پول کمی نیست! مادر صدایش را بالا برد گفت: پسره ی بی عقل به چه قیمتی؟ بهقیمت خراب کردن آخرته پدرت؟؟ صدایم را بالا بردم وگفتم : بس کن دیگه چیه مثل خوره افتادی توی زندگیم؟؟ انگار در آن لحظه تمام وجودش شکست به طرفم آمد خودش را روی پاهایم انداختو گریه کنان گفت: به کی قسمت بدهم؟ چه جوری التماست کنم؟ کنزیت را میکنم همه چیزمو می دهم ولی نگذار پدرت تو اون دنیا عذاب بکشه ! گفتم : نه بی فایده است باید راهی خانه ی سالمندانت کنم واتاق را ترک کردم. مریم نگران به اتاق رفت وبا فریادش مرا در جایم میخکوب کرد مادر سکته ی قلبی کرده بود ودر اتاق C.C.U بستری شد. مریم کارش دعا وگریه برای مادر شده بود ودو روز بعد از آن ماجرا مادر فوت شد ودفتر زندگیش با تمام دلشکستگی ، صبر ، التماس، گریه ، سیاهی وتاخی هایش بسته شد. مادر رفت وبا خودش تمام آرامش وخوشی های زندگیم را برد .مرگ مادر برای مریم باورکردنی نبود افسردگی کاما گرفت گاهی با خودش گریه می کرد گاهی می خندید تا آن جا که روانه تیمارستان شد وعرفان پسرکوچکم که 5 ماه بیشتر نداشت بیمار شد وفوت کرد.ثمین آرامشم را بدتر از همه گرفتهبود مدام بهانه می آورد وقابل کنترل نبود داشتم دیوانه می شدم یه روز که به ملاقات مریم رفته بودم دیدم اورا در اتاقی به تخت بسته اند دلم برایش سوخت کبودی سروصورتش ونحیفی بدن بی جانش که زیر تازیانه های غم مانده بود حکایت از درد بی درمانش می کرد وقتی اعتراض کردم گفتند: که قابل منترل نیس وبه زور چند مسکن خوابیده است. گفتم کاری کنید دکتر سری تکان داد وگفت: دعایش کنید اوفقط یک مرده ی متحرک استو بس!
روزها از پی هم می گذشتند من بامهندس حمیدی وسایر اعضای پروژه ساختمان سازی که قرار بود در همان زمین وقفی چند تا برج بسازیم جلسه داشتم که منشی گفت: یک تلفن فوری دارم باورم نمی شد فوت مریم را خبر دادند قلبم دیگر کار نمی کرد نفسم در سینه ام سنگینی می کرد فوری خودم را به بیمارستان رساندم مریم گل ظریفم بعد از تحمل یک سال عذاب ودرد برای همیشه آرام خوابیده بود وحشت زده پارچه ی سفید را از صورتش کنار زدم وگفتم: گل من؟؟ آیا زود پرپر شدنت را باور کنم ؟ باغ زندگیم چه زود خزان زده شده ای ؟ اشک به پهنای صورتم جاری می شد همه ی غرورم را با خاکستر یکسان کردم نالان گفتم: بلند شو برویم ثمین منتظرت است بهانه هایش آزارم می دهد بیاخودت آرامش کن ، مریمم غم بی مادری از من برایش یک غول ساخته است ، خنده پایش را از زندگیم کنار کشیده ورنجوتلخی به جایش سلطنت می کند زندگیم داغون شده ، سکوتت چه تلخ است ای گل خزان زده ام ومثل همیشه من باید به خواست تقدیر یکی دیگر از عزیزانم را دفن می کردم با رفتن مریم پوچی تمام وجودم را گرفته بود فریاد زدم خدا کجایی ؟! چرا این همه عذابم می دهی ؟ که خدا بودنت را به رخم بکشی؟ آخه بس نیس منم بکش وتمامش کن چرا مریم ؟ چرا عرفان کوچکم؟ اون که فقط 5 ماهش بود؟ زبان اعتراضم باز شده بود وراحت کفر می گفتم .
به خانه آمدم سکوت تلخی خانه را گرفته بود تنها کسم ثمین بود یادگار مریمم. به طرف اتاقش رفتم خوابیده بود وقتی دست به صورتش کشیدم خیسی صورتش دلم را آزرد آرام گفتم : ثمین جان خوابیده ای ؟ صدایش را بالا برد وگفت : گم شو برو بیرون قاتل مادر من توئی ؟ باعث ریخته شدن اشکهایم ، این همه تنهایی هایم، بی کسیو بی مادریم توئی؟ تن صدایش لرزان بود انگار اعصابش خورد تر می شد ترسیدم حالش بدتر شود اتاقش را ترک کردم مرهم خرابی اعصابم چن نخ سیگار بود که پشت سر هم دود کردم.
روزها باتمام بدی ها وسختی هایش می گذشت ثمین 15 ساله ام بد اخلاق تر می شد ومن برای فرار از این همه بلا وسختی خودم را مشغول کار کردم تا این که یک روز فهمیدم از مدرسه اخراج شده به مدرسه رفتم تا دلیل اخراجش را جویا شدم . مدیرشان گفت : آقای صالحی درسته اینجا یک مدرسه خصوصیه ولی همه چیز پول نمیشه غیر از دختر شما بچه های دیگری هم اینجا درس می خوانند ثمین بعد از فوت مادرش وحتی قبل از آن نیز ماه به ماه به مدرسه نمی آمد از نظر روحی واخلاقی وضع چندان خوبی نداشت طوری که همه حتی والدین بچه ها عاصی شده بودند واز همه بدتر ثمین سیگار ومواد مصرف می کرد هر بار خواستیم شمارا در جریان بگذاریم متاسفانه شما در دسترس نبودید .
حرف های مدیرشان برلین ئباور کردنی نبود نگران وعصبانی به خانه آمدم مدام سیگار می کشیدم زمان از پی هم می گذشت ولی از ثمین خبری نبود .ساعت 12 شب بود که آمد حالش اصلا خوب نبود متوجه من در پذیرایی نشد با صدای من وحشت زده برگشت چون اصلا انتظارش را نداشت که من امشب در خانه باشم باصدای بلند وعصبانی گفتم: تا الان کدام گوری بودی؟ با صدای لرزانی گفت : خانه ی یکی از دوستانم . به طر فش رفتم با عصبانیت کیفش را از دستش کشیدم ووسایلش را روی زمین ریختم بسته ی کوچکی در بین وسایلش پیدا کردم دستهایم می لرزید گفتم : این چیه ؟ با جسارت تمام گفت: بازش کن ببین چیه؟ ولی اصلا به تو ربطی ندارد تو کارم دخالت نکن!! هرچه نیرو توان داشتم در دستم جمع کردم وسیلی محکمی به صورتش زدم بدجوری زمین خورد واز دهانش خون آمد. سرش را بلند کرد وگریان گفت: زدی ولی دیر زدی، آنقدر دیر که شیشه دیگر جوابگوی دردهایم نبود الان چند روزیه کراک می زنم چیه جا خوردی؟ نمی دونی چه حالی میده وقتی تنهایی! وقتی آنقدر پریو جانداری تا آخر نئشگی می برتت! وقتی دلت می خواهد یک کسی باشه که بهش تکیه کنی از دل پری که غموغصه ازش لبریز میشه بهش بگی اما می بینی پشتت واسه همیشه خالیه نمی دونی کشیدنش چه حالی میده! نمی دونی تو کابوس تنهایییات غم یتیمی بهت فشار میاره واز ترست می خواهی خودتو تو بغل یکی بندازی که آرومت کنه اما نداریش کشیدنش چه حالی میده! نمی دونی وقتی می خواهی با تنها کس زندگیت حرف بزنی و اون هیچوقت تو دسترس نیس این چه حالی میده! اونقده ازاین ها می کشم تا دردم تموم بشه تا همه چیزو فراموش کنم حتی تو رو!!!تو منو توی زنده بودنم راحت کشتی! اشکهایش تنهاییو حرفهایش را یاری می کرد باهمان وضعیت خانه را ترک کرد ورفت.
دو روز تمام ازش خبری نبود هرچه به همراهش زنگ می زدم جواب نمی داد نگران به دنبالش گشتم از همه سراغش را گرفتم اما همه بی خبرتر از من بودند به ناچار به پلیس مراجعه کردم عکس وتمام مشخصاتش را دادم .شبو روزم شده بود کابوس، نه خواب داشتم نه خوراک. هرشب پدر ومادرمومریمم خوابم بودند ، هر روز بدتر از دیروز شکنجه می شدم تا این که یه ماه بعد پلیس زنگ زد وگفت: ثمین پیدا شده است.با شنیدن این خبر گویی دنیا را به من داده بودندتصمیم گرفته بودم برایش پدری کنم ، پیش بهترین دکترهای اروپا ببرمش وهزاران کار نکرده را برایش بکنم آخه یادگار مریممو جگر گوشه ام بود.
وقتی به اداره آگاهی رسیدم گفتم: می خواهم دخترم را ببینم کجاست؟ سرگرد مهدوی آرام گفت: متأسفم تشریف ببری پزشکیه قانونی. ای وای خدایا باز هم …این بار کمرم شکست، احساس کردم خدا اذیت کردنم را دوست دارد فریاد زدمو گفتم: نه نه دیگه نمی تونم . وقتی جنازه را دیدم باورم نمی شد این ثمین کوچکم باشد داغون شده بود.مأمور گفت: اورا از کنار خیابان پیدا کردیم مثل اینکه خودش به خودش تزریق کرده است تسلیت می گویم این کاغذ را از جیبش پیدا کردیم. کاغذ را گرفتمو باز کردم خط ثمین بود جای اشکهای خشک شده اش روی کاغذ مانده بود با بغضی که گلویم را می فشرد خواندم .
سلام مامان مریم جونم دعا کن زودتر بیام پیشت خسته شدم از آوارگی ! از این همه فلاکتو بدبختی ! خسته شدم ازبس از صبح تا شب تا حد افسردگیو دیوانگیوآشفتگی نالیدم! پرده ای از اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود معلوم بود لغزش خودکار واشکهایش مجال نوشتن را از او گرفته بود هق هق گریه ام بلند شد وباید مرگ ثمین را به همین راحتی قبول می کردم. او را در کنار دیگر عزیزانم به خاک سپردم همه رفتند ومن مثل مرده ای روی قبرش افتاده بودم دلم برای لحظه ای شکستو آزام گفتم : خدایا کجایی؟؟؟؟؟
باران چشمهایم غزل های دلتنگی را به گوش غمو تنهایی رساند وبا صدای پسر بچه ای به خودم آمدم که می گفت : آقا تو رو خدا یک شاخه گل بخرید .توجهی بهش نکردم دیدم کنارم نشست وشاخه گلی روی قبرثمین گذاشت با عصبانیت گفتم : برو گم شو تنهام بذار. با نگاه معصومانه وصدای آرامی گفت: پولش را نمی خواهم از غذای امشبم می گذرم. خوش به حالش که رفت پیش خدا ، منم می خواهم زودتر برم پیشش ! یکدفعه صدایش لرزید وگفت: دلم ترکید از این همه بدبختی ! خواهرم مثل من گل می فروخت یه روز توی خیابون همین شهر تصادف کرد ومرگ مغزی شد چون هیچ کس را نداشتیم ، چون که بی سرپناهو یتیم بدنش را تکه پاره کردندوبخشیدند به دیگران. اگه یه سرپناه داشتیم درس می خواندیمومثل بقیه ی آدمها زندگی می کردیم من از کار کردن ناراحت نیستم دلخورم از سرنوشتی که آخرش برایم معلوم نیست! کمی مکث کرد وگفت: یعنی خدا منو می بینه که از دست صاحب کارم کتک می خورم وبا گریه ودلی پر از درد می خوابم؟ یعنی خدا آن روز را دید که بچه های پولدار بهم خندیدندو بهم گفتند: گدای بدبخت؟؟؟ حالا این ها قبول چرا زهرا خواهرمو ازم گرفتو تنهام کرد من که ازش چیزی نخواسته بودم؟؟ حرفهای پسر بچه ناله ام را بلندتر واشکهایم را روان تر کرد برخواستو چند قدمی رفت سرم را بلند کردمو گفتم : فردا باز میایی همین جا؟ سری تکان داد و گفت : حتما.
آن شب به حرفهای آن پسر فکر می کردم ، به کسی که از پول شاخه گلش گذشت به قیمت گرسنه ماندنش، چرا من به خاطر هزاران بچه ای مثل او از ثروتم نگذرم؟ آری من همه چیزم را باخته بودم این همه ثروت به چه دردم می خورد وقتی بازنده ی بازی بودم. تازه فهمیدم پدر برای خدا از بین ثروتش بهترین را وقف کرده بود احساس کردم خدا تلنگری بهم زد، شای به خاطر پدر ومادرم فرصت دوباره ای بهم دادیا شاید به خاطر زنو بچه ام ویا شاید می خواست بهم بفهماند که تو اینی پس زیاد ادعا نکن ویا شاید به خاطر هزاران شاید دیگر…
فردای آن روز شرمنده تر از همیشه پیش حاج آقا سماواتی رفتم پیرپیر شده بود تا نگاهم به نگاهش افتاد بغضم شکسته شد وشانه های خسته ام زیر هق هق های گریه ام لرزید سرم را روی پاهایش گذاشتم وتا اوج خالی شدن گریه کردم چرا که سالها جا برای گریه کردن داشتم .حاج آقا سماواتی آرامم کرد وگفت: اومدی ولی دیر! پشیمان شدی ولی به قیمت از دس دادن خیلی چیزهای با ارزشت!!! توبد کردی با وصیت پدرت ، در حق خانواده ات ، پسرم مال دنیا ارزششو نداشتو…گفتم: شما دیگه این همه تحقیرم نکنید، تنهاییو وحشت بدترین مجازاتم است حالا آمده ام به درگاه خدا توبه کنم وباتمام وجودم بگوییم خدایا غلط کردم ، اشتباه کردم من بد را توببخش، خدایا منو به پدر ومادرم به زنو بچم ببخش، من به خداوندیت ببخش دیگه تابو تحمل ندارم عذابتو ازم بردار می خواهم به وصیت پدرم عمل کنمو زمین را وقف کنم وبا سرمایه ی خودم بسازمش ودر اختیار شیرخوارگان ویتیمان قرار دهم قربة الی الله.
اشک از چشمان حاج آقا سماواتی مثل باران جاری می شد لبخند زنان گفت: قطعا خداوند تورا خواهد بخشید زمین را وقف کردم وبه خواست خدا کار ساخت وسازش تمام شد وبا بهترین امکانات در اختیار شیر خوارگان ویتیمان قرار گرفت. هادی پسر گل فروش را هم به آنجا بردم من همه چیز را مدیون او بودم وبه او گفتم: خدای مهربان همیشه ناظر وحاضر است وحواسش خیلی جمع است.
آری گذر زمان ارزش وقفو وصیت را به من فهماند .هوا سردتر وباران شدیدتر می شد با صدای همراهم به خودم آمدم هادی بود گفت: امروز تولدم است وهمه منتظرتیم بابای مهربانمان. اشکهایم را پاک کردمو راهی شدم.
پایان
سرکار خانم طلبه محترمه منیر فیض اللهی